گوش کنید به این بانوی هموطن :
صدایت در نمی آید...
صدایت در نمی آید، کجا افتاده ای بی جان
دل ِدیوانه، گرگ ِتیرخورده، اسب ِنافرمانغزالان ِجوان از غُرّشت دیگر نمی ترسند
دُمت بازیچه ی کفتارها شد شیر ِبی دندان!
چه آمد بر سرت در شعله های “دوزخ اما سرد”
چه دیدی “در حیاط ِکوچک پاییز در زندان”
چرا سربازهایت از هراس ِجنگ خشکیدند
چه ماند از تخت و تاجت شهریار ِشهر سنگستان
چرا از خاک مان جز بوته ی حسرت نمی روید
کجای این بیابان گریه کردی ابر ِسرگردان
نبودی هفت گاو چاق، اهل ِشهر را خوردند!
نیا بیرون! کسی چشم انتظارت نیست در کنعان
به زندان می برد؟ باشد! اگر کوریم، باکی نیست
که دارد انتظار ِمردی از آغامحمدخان؟
که دارد انتظار رویش گُل داخل ِسلّول
که دارد انتظار برف، در گرمای تابستان
به یک اندازه بدبختیم! ماه و سال بی معنی ست
چه فرقی می کند اسفند، یا خرداد، یا آبان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر