ایران اینترنشنال
مجموعه روایتهای چند زندانی زن را بخوانید که از کتاب شکنجه سفید، به قلم نرگس محمدی انتخاب و در تایمز لندن منتشر شده است.
نرگس محمدی، فعال حقوق بشر، شکنجه سفید را با محوریت رنجهای حبس انفرادی، با شهادت درباره تجربه خود و گفتوگو با ۱۲ زن زندانی دیگر، تنظیم کرده است.
طی پنج هفته گذشته، یک موضوع معترضانی را که به خیابانهای ایران روان شدند به هم پیوند داده و آن چیزی جز نفرت از جمهوری اسلامی نیست.
جرقه خشم مردم، مرگ مهسا امینی ۲۲ ساله بود و معترضان میدانستند که کشتار، بازداشت و حبس در کمینشان است.
بسیاری از معترضان در خیزش سراسری مردم ایران بازداشت و صدها تن به زندان مخوف اوین در تهران فرستاده شدند. همان زندانی که آتشسوزی اخیر، جان شماری از زندانیان آن را گرفت و از تعداد دقیق کشتهشدگان، گزارشی ارائه نشده است.
اما برای زندانیان زن، بهویژه آنانی که در حبس انفرادیاند، شرایط از بقیه بخشهای زندان بدتر است.
نرگس محمدی، فعال حقوق بشر محبوس در زندان اوین، بیش از هشت سال را در این زندان گذرانده است.
*روایت نرگس محمدی، زندانی سیاسی
وضعیت فعلی: در زندان اوین محبوس است
این یادداشت را در آخرین ساعات پیش از خروج از خانه مینویسم. خیلی زود، دوباره مجبور به بازگشت به زندان خواهم شد.
شانزدهم نوامبر ۲۰۲۱، برای دوازدهمین بار بازداشت و برای چهارمین بار در عمرم به حبس در سلول انفرادی رفتم.
من ۶۴ روز را در سلول انفرادی بند ۲۰۹ زندان اوین گذراندم که دست وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی است.
این بار، اتهامم نوشتن کتابم «شکنجه سفید» بود. آنها من را به سیاهنمایی ایران در سراسر جهان متهم کردند و قسم خورده بودند تا ثابت کنند که کارزار من برای پایان دادن به حبس انفرادی شکست خورده است.
یک بار دیگر، آنها این شکنجه را بر من تحمیل کردند تا سلطه حکومت را به رخ همه فعالان در سراسر جهان بکشند.
من به شکلی غیرقانونی به هشت سال و دو ماه حبس و ۷۴ ضربه شلاق محکوم شدم که بعدتر به شش سال، البته با همان تعداد ضربات شلاق، تقلیل یافت. پس من دو محکومیت جداگانه دارم: یک محکومیت قبلی که ۳۰ ماه حبس و ۸۰ ضربه شلاق است و این یکی، که جدید است.
اما هیچچیز جلودار من برای مبارزه با حبس انفرادی نخواهد بود. حالا که بهدلیل مشکلات سلامتی، یک حمله قلبی در زندان قرچک و یک جراحی قلب، در مرخصی موقت به سر میبرم، یک بار دیگر اعلام میدارم که حبس انفرادی، غیرانسانی و بیرحمانه است و تا نابودی آن از پا نمینشینم.
آنها بار دیگر مرا روانه زندان خواهند کرد اما من تا زمانی که حقوق بشر و عدالت در کشورم حکمفرما شود، از کارزارم دست نخواهم کشید.
*روایت نیگارا افشارزاده
اتهام وارده: جاسوسی
وضعیت فعلی: آزاد و در ترکمنستان زندگی میکند
به من چشمبند زدند تا ندانم کجا میروم. وقتی چشم باز کردم، در داخل سلول بودم. بالای سرم دو چراغ بود. سه پتو و یک فرش نازک کف زمین. سلول عریض پهن بود؛ در راهروی سوم، بند ۲۰۹ زندان اوین که دست وزارت اطلاعات است.
وقتی در این سلول زندانی شدم کسی در راهرو نبود. کسی از راهرو گذر نمیکرد و صدایی، حتی صدای باز و بسته شدن دری، به گوش نمیرسید. تنها موجودات زنده آن راهرو، سوسکهای بزرگ ترسناک بودند.
وقتی برایم ناهار میآوردند، برنج شفته را ریزریز میکردم و کف زمین میریختم تا مورچه یا چیز دیگری بیاید تا خودم را سرگرم کنم. در آن سلول، آرزومند موجودی جاندار در کنار خودم بودم. وقتی سر و کله مگسی پیدا میشد، در پوست خود نمیگنجیدم. مواظب بودم که وقتی در سلول باز میشود فرار نکند. در سلول میدویدم و با مگس حرف میزدم.
یک سال و نیم را در آن سلول گذراندم.
اولین برای که مرا برای بازجویی بردند دو بازجو آنجا بود. یکی جوان و یکی تقریبا میانسال. آنها گفتند که آخر کار است.
آنها گفتند که فکر کن مردهای! توی قبر خوابیدی و ما نکیر و منکریم.
از آنچه میگفتند سر در نمیآوردم. به خودم گفتم :«خب کدام نکیر است و کدام منکر؟»
شروع به پرسیدن سوالاتی کردند که پاسخی برای آنها نداشتم. در طول بازجویی چشمبند داشتم و فقط میتوانستم صدایشان را بشنوم. وقتی میخواستند نشان دهند خشمگیناند، جعبه چای و دیگر چیزها را به سمتم پرتاب میکردند.
گاهی فقط دو بازجو و بعضی اوقات بیشتر بودند. یک بار از صداهایشان حدس زدم که باید پنج نفری پشتم ایستاده باشند. یک بار یک لیون آب به من دادند و یکیشان دستور داد: «لیوان آب را خالی کن روی زمین.»
اطاعت کردم.
– حالا با دستهایت جمعش کن!
وقتی من سعی خودم را میکردم، گفت: «آب رفته به جوی برنمیگردد.»
یک بار بازجویی در دستمال فین کرد و آن را روی زمین پرتاب کرد و گفت که زنها مثل دستمال دماغیاند. باید استفاده کرد و بعد دورشان انداخت.
بازجو مرا تماموقت تهدید میکرد. او میگفت: «آنقدر توی زندان میمانی تا گیسهایت مثل دندانهایت سفید شود … پوستت را میکنیم و دارت میزنیم … من خودم چهارپایه را از زیر پایت خواهم کشید.»
*روایت آتنا دائمی، فعال حقوق بشر
مدت حبس: شش سال و نیم
وضعیت فعلی: آزاد و در تهران زندگی میکند
چیزهایی از من میپرسیدند که اصلا چیزی دربارهشان نمیدانستم و نمیدانستم چه بنویسم. یک ورق جلوی من گذاشتند و گفتند اسم تمام پسرهایی را بنویسم که از کودکی با آنها حرف زدهام. یک بار یکی از بازجوها عصبانی شد و تفنگش را بیرون کشید و شروع به تهدید من کرد. طی بازجوییها به من فحاشی میکردند و دشنام میدادند.
بازجوی من اتهاماتم را خواند و فرم را دستم داد. فکر کنم ۱۸ تا ۲۰ اتهام برایم ردیف شده بود: اقدام علیه امنیت ملی، اجتماع و تبانی علیه امنیت ملی، توهین به مقدسات و غیره. همینطور که برگه را میخواندم مدام به اعدام تهدید میشدم.
نوشتم که هیچکدام از اتهامات را نمیپذیرم. بدنم، صدایم و دستانم میلرزیدند. از نفرت لبریز بودم و تلاش میکردم خود را کنترل کنم. مثل این بود که میخواستند با دندانهایشان مرا تکهتکه کنند. میدانستم که تنهایم. آنها دروغ میگفتند و تهدید میکردند. میدانستم که فریادرسی ندارم.
صبح وقتی از خواب بلند میشدم، میکوشیدم آرام چای بنوشم تا زمان بگذرد. هر خردهنانی را برمیداشتم و در لیوان چای میانداختم، هر تار مویی که از موی سرم بر زمین افتاده بود را جمع میکردم. شانهای که به من داده بودند به زحمت موهایم را شانه میکرد و مدتها طول میکشید تا گره موی درهمتنیده را باز کنم. مدتی از زمانم را به همین میگذراندم. پتوهایم را تا میزدم و به آنها تکیه میدادم و به دیوار سنگی نگاه میکردم تا در سنگهای مرمری آنها اشکالی بیابم. حوصلهام سر میرفت.
نان بیات را برای مورچهها میریختم. بعد ناهار، کمی میخوابیدم و با قاشق روی ظرف ناهارم طرح میزدم. سرد بود. پاهایم درد میگرفت و کرخت میشد. سرم حسابی گیج میرفت. وقتی در اتاق راه میرفتم سرگیجهام بدتر میشد. مثل این بود که دیوارها به من حمله میکنند.
یک تکه روزنامه بود که یک زندانی قبلی آن را با خمیردندان به دیوار چسبانده بود. از دستم خارج است که چند بار آن را خواندم. تمام نوشتهها، نامها و اشعاری را که دیگر زندانیان روی دیوار نوشته بودند، از بر بودم. وقتی بعد از ۵۰ روز به من خودکار دادند، تمام دیوارها را از شعرهایی که دوست داشتم پر کردم.
*روایت زهرا زهتابچی
اتهام وارده: عضویت در سازمان مجاهدین خلق ایران
وضعیت فعلی: در حال حاضر محکومیت ۱۰ سالهاش را در زندان اوین میگذراند
سلول انفرادی دو در یک متر بود. داخل سلول یک دیوار نصفهنیمه بود که توالت پشت آن بود. کنارش روشویی و یک سطل آشغال. نور طبیعی نبود. یک چراغ پرنور وسط سقف که هیچوقت خاموش نمیشد. کف زمین از سنگ بود. به من پتوی چرک داده بودند تا زیرم بیندازم و لحاف رویم هم کافی نبود. هوا سرد بود و من با کاپشن و شلوار جین و ژاکت میخوابیدم.
حق استحمام نداشتم. به من تشت و کاسه میدادند و میگفتند خودم را توی توالت بشورم.
هفته اول خواب به چشمانم نیامد. تپش قلبم آنچنان شدید بود که وقتی سرم را روی لحاف میگذاشتم حس میکردم قلبم دارد میترکد. از نوری که از کرکره پنجره درز میکرد روز و شب را تشخیص میدادم. وقتی اذان میشد نماز میخواندم. میفهمیدم صبح شده است. بعد صبح ظهر میشد و ظهر به شب میرسید.
از خدا میخواستم مرا کمک کند. نمیدانستم چه کنم. یک قرآن در سلولم بود که بیوقفه میخواندم. فضای سلول ترسناک بود؛ حتی نمیتوانستم به دور و اطرافم نگاه بیندازم. یک میله آهنی به کف زمین جوش خورده بود که ۱۰ سانتیمتر از دیوار فاصله داشت و آزارم میداد. تا وقتی که دیگر زندانیانی که به سلول آوردند نگفته بودند، نمیدانستم که میله برای مجازات آنهایی بود که قرار بود به زودی اعدام شوند. آنها را به میله میبستند. وحشتناک بود. وحشتزده بودم. به کسانی فکر میکردم که آخرین شبشان را در آن سلول گذرانده بودند و به آن میله زنجیر شده بودند. حس میکردم که صداهایشان را میشنوم. در سلول چیزی جز روشویی، یک سطل، دو پتو، یک قرآن و دو جلد «مفاتیحالجنان» نبود.
*روایت مهوش ثابت شهریاری، برنده جایزه سالانه «نویسنده دلیر» برای اشعارش درباره زندان
اتهام وارده: عضویت در گروه بهائی یاران
در سال ۲۰۱۷ پس از ۱۰ سال حبس آزاد و در ژوییه ۲۰۲۲ بار دیگر بازداشت شد
وضعیت فعلی: به اتهامات واهی جاسوسی در حبس است
خسته و گرسنه بودم. سردم بود. هوای سلول خفه بود. بوی تعفن توالت، خستگی و اضطراب بازجویی، وضعیت مبهم و فرآیند طولانی انتقال، دست به دست هم داده بود تا فشار جسمی و روحی بر من را زیاد کند. وقتی بازجوها رفتند، از اتاق بغلی صدای ناله و فریاد شنیدم.
زنی در سلول کناری بود و فهمید که کسی دیگر هم در آن وضعیت دردناک است. فریاد کشید و ناله و نفرین کرد. التماس کرد و گفت هر چیزی که میتوانی، یک قرص مسکن، یک سیگار به من بده. من فورا شروع به حرف زدن با او کردم و سعی کردم او را آرام کنم.
اوایل نمیتوانستم روی زمین کنار توالت کثیف، روی فرش چرک و زیر آن پتوهای کهنه بدبو بخوابم. به خودم گفتم میخواهند با این کار خفت و ذلتم بدهند اما من اجازه نمیدهم. به خودم گفتم که این، برای من یک تجربه معنوی است. به سخن نیچه فکر کردم: «آنچه مرا نکشد، قویترم میکند.»
سلول انفرادی تنها یک سلول کوچک، تنگ، تاریک و بیروح نیست. در طول زمان، فشار بر متهم، با بازجوییهای سنگین و پیدرپی، افزایش مییابد؛ تهدید، توهین، احساس اینکه عزیز شما و دیگران در خطر است، بیخبری از خانواده، اینکه رژیمی چه خیالی برای شما در سر دارد، نگرانی خانواده و افرادی که به آنها تعلق دارید.
بازجویان مدام بلوف میزنند، فحش میدهند، فریاد میزنند، دروغ میگوید تا شما را از پا درآورند و مطیع خود کنند.
انفرادی احساساتتان را بیحس میکند و تعادل روانیتان را در هم میریزد.
نمیتوانید هیچ برنامهای بچینید و این در کنار افکار مزاحم و گیجکننده و در غیاب محرکات حسی چون نور، صدا، رایحه، لمس و حتی یک نگاه ساده، رخ میدهد.
خواب بد، بیخوابی و وزن از دست دادن بهخاطر عادات غذایی بد هم وجود دارد. من در چند ماهه اول ۲۰ کیلو وزن کم کردم.
سختترین تهدید وقتی بود که بازجویم به من گفت ممکن است پسرم که هفتهای دو بار به ملاقات من میآمد در راه تصادف کند یا گفت همسرم به دیدارم نخواهد آمد چون اگر میآمد، سریعا به جرم ارتداد اعدام میشد. بازجویم همیشه به من میگفت: «از اینجا جان سالم به در نمیبری.»
او همیشه تهدیدات اینچنینی میکرد.
*روایت صدیقه مرادی
اتهام وارده: عضویت در سازمان مجاهدین خلق ایران
مرادی در سال ۲۰۱۶ آزاد و در سال ۲۰۱۹ دوباره دستگیر شد
وضعیت فعلی: آزاد
اولین باری که برای بازجویی رفتم به تخت بسته شدم. آنها دستان و پاهایم را کشیدند و آنها را به تخت بستند. خیلی درد داشت.
با کابل کف پایم زدند. تمام بدنم میلرزید. گریه کردم. انگار داشتم میمردم.
اما درد کمرم کمتر بود. سرم را از پشت کشیدند که باعث شد گردنم آسیب ببیند. یادم هست که از هوش رفتم و با پارچ رویم آب ریختند تا به هوشم بیاورند. نمیتوانستم بایستم اما مرا مجبور به ایستادن کردند.
هیچچیز در سلولم نداشتم. اوایل به من قاشق نمیدادند و وقتی شکایت کردم گفتند که باید یاد بگیرم بدون قاشق سر کنم. پس از مدتها به من یک قاشق دادند.
میدانستم باید راه بروم اما نمیتوانستم. بیشتر اوقات درازکش بودم. بلندبلند حرف میزدم و سعی میکردم به صدای خودم، انگار صدای دیگری باشد، گوش بدهم.
به جز وقتی که صدای آواز زندانیان از طبقه بالا به گوش میرسید، سکوت بود.
وقتی صدای موتورسیکلتی میشنیدم احساس میکردم زندگی جریان دارد و وقتی صدای یک میوهفروش دورهگرد را میشنیدم، حس میکردم زندهام.
سکوت و دیوارهای سفید ویرانگر بود. برای مدتها، انگار هیچچیزی در جهان وجود نداشت. نمیدانم چطور آن را توضیح دهم. در آن لحظات انگار از همهچیز دور بودم. انگار به فراموشی سپرده شده بودم.
*روایت مرضیه امیری، روزنامهنگار و فعال حقوق زنان
امیری در سال ۲۰۱۹ به ۱۰ سال زندان محکوم شد و بعد محکومیتش به پنج سال کاهش یافت
وضعیت فعلی: آزاد
تنهایی کشیدن در محیطی بسته برای هر کسی وحشتناک است و برای من هم همین بود. شما با هر جنبه زندگی انسانی بیگانه میشوید. طی بازجوییها از هر چیزی از شما سوال میشود. تنها بازجوست که شما را خطاب قرار میدهد و وقتی به سلولتان بازمیگردید، تنهای تنهایید.
تنهایی سلول انفرادی با تنهایی در دنیای خارج فرق دارد. کسی کنارتان نیست. دلتان میخواهد حرف بزنید اما نمیتوانید . گاهی فکر میکنید دیوارها به شما هجوم میآورند. فکر میکنید که دیوارها به هم نزدیک میشوند و شما زیر فشار آنها له میشوید. این احساس سهمگینی بود که نفس مرا بند میآورد.
من صرع داشتم و البته نگران بیماریام بودم. بارها درباره آن گفته بودم و به بازجویم نوشته بودم اما او توجهی نمیکرد. یک روز در انفرادی بودم و وقتی بلند شدم هوشیاریام را از دست دادم و تشنج کردم. در تنهایی سلول دوباره به هوش آمدم.
احساس ترس در پسزمینه تمام روزهای سلول انفرادی حضور دارد. ترس، توبیخ، مجازات، انزوا، ارعاب، محرومیت، فشار و تهدید، چیزهاییاند که در بازداشت به شما تحمیل میشوند.
اما به عنوان یک زن، پیش از دستگیری هم دلیل تمام این سیاستها را میدانید و یا از تجربیات زندان باقی زنان، از آنها خبر دارید. به عنوان یک زن، این وضعیت پیشتر از سمت پدر، برادر و سیستم مردسالارانه حاکم، بر من تحمیل شده بود.
دلیل آن این است که آنها خود را ارباب میبینند یا دستکم کسی که میتواند حق شما را سلب کند و برای سرنوشتتان تصمیم بگیرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر